باید سلام کرد...!
در سرزمین گلبرگ ها پرپر شده شقایق ,همراه با سبزه های هم نوا با ناله نسیم,رو به قبله گل ها بایدسلام کرد.
باید سلام کرد بر آنانی که در آخرین فراز زییارتنامه خود به زیارت سبزترین سیرت و سرخ ترین صورت تاریخ نائل شدن.
باید سلام کرد بر زمزمه جاری رودها ,با پاهای برهنه.
آری اینجا کربلای سینه سُرخانی است که آمدن و رفتانشان یه رویایی بیش نبود,رویایی کوتاه و شیرین.
باید سلام کرد به آنانی که لباس های خاکی رنگشان,لباس احرام در "موقعیت ها" بود.
باید سلام کرد ببر اشک های جاری مناجات بر گونه های خاکی و خونین.
باید سلام کرد بر دست های بریده شده , بر انگشتای جدا شده از دست.
باید سلام کرد بر پوتین های بی پا,به پاهایی که بند پوتین آنها تا آسمان گشوده شده.
باید سلام کرد بر سَرهای سرخ بی کلاه.
باید سلام کرد بر سینه های سوخته در سنگر ها.
باید سلام کرد بر پیشانی هایی که بوسه گاه گلوله شده اند.
باید سلام کرد بر قطارهای قشنگی که تسبیح شده اند.
باید سلام کرد بر کوله پستی های پر از پرواز.
باید سلام کرد بر پلاک پیکرهای قطعه قطعه شده که شماره و شناسنامه یک شهاب شده.و هر کوچه و خیابان شهرمان را تا ابد ستاره باران کرد.
باید سلام کرد بر لبهای سیراب از عطش عشق.
باید سلام کرد بر چفیه,بِیرق همیشه جاودان جبهه های خمینی.
و باید سلام کرد بر چفیه ای که همواره بر دوش علمدار نهضت خمینی است.
شانس در خونمو زده بود!
یک ونیم سال پیش ,اون موقعه که اول دبیرستان بودم,تو اسفند بود,همه جا بحث همین زیارت راهیان نور بود,خیلی ها دوست داشتن برن,خانوم پرورشیمون تصمیم گرفت قرعه کشی کنه,از هر مدرسه ای هم یک نفر بیشتر مجاز نبود,منم به قول خودمون یه بچه مُثبت,فعال بودم,رفتم اِسممونوشتم ،تعریف اونجا رو خیلی شنیده بودم.حالا بیش از100نفر بچه های مدرسه ثبت نام کرده بودن,جلوی چشم همه قرعه کشی کردن,از بین همه اونا اسم من در اومد,اینقده خوشحال شدم که حد نداشت.میدونستم که خاک اونجا منو طلبیده!
همه چیز روبه راه بود,اما داداشم میگفت ,نمیخواد بری ,آخه یه دختر,یه مسافرت هشت روزه؛ اون ور ایرون ,اون خاکریزا به خدا چیزی نداره!
باباومامانم مشکلی نداشتن اما داداشم...!خلاصه راضیش کردیم
نجم فرودین رسیدیم خونه,وقتی داداشم عکسا و فیلم و خاطر های منو دید و شنید,نظرش خیلی عوض شد اونقدر که سال بعد منتظر بود تا نزدیکای عید بشه
وحتما این مسافرت سیاحتی و زیارتی رو بره و حداقل به قول خودش از زمونه عقب نمونه!
وقتی شلمچه بودم!
از دل هزاران شهید عبور کردم. در ایستگا های بهشتی کمی درنگ کردم و برایمان روایت کردند و گریستند.به ما گفتند کربلا همچنان جاری است؛عاشورای 61 هجری
تاامروز و فرداو...
هرگاه که به قدمگاههای شهیدان میرسیدیم دلم میخواست کاش من جای آنها بودم.وحسرتش را میخوردم که چرا از قافله جا ماندم...آری ,زمان ما را از قافله جا گذاشته است.اما هنوز هم میتوان آن گونه بود....
به خودم که می آمدم , سبک بار میشدم, خیلی چیزها آموخته بودم که هنوزنباید فراموششان کنم.
ترسم از این است که نکند زرق و برق شهر , این حال و هوای پاکیزه را از یادم ببرد.
کم کم به شهر نزدیک میشدیم ...دلم چه زود تنگ میشد؛برای خاک,برای نخل,برای خاکریز,برای جاده هایی که هنوز رد خمپاره ها بر آن مانده بود؛برای ترکش هایی که زنگ زده بودند و برای آسمان مردانی که سالها بود در ملکوت گمشده بودند.
پر از حیرتم ,پر از حسرت,چیزی را جا گذاشته ام .شاید رد پایم را,گناهانم را,شاید آرزوهای دور و درازم را,شاید کودکی هایم را,شاید دلم را , شاید....!